دارالشفا حضرت ابوالفضل العباس
چهارشنبه 92 تیر 26 :: 11:4 عصر ::  نویسنده : سیّد حامد مصطفوی       

سلام نمی دونم چی شد خواستم بنویسم اما میگم تا اونایی که میخونن آگاه بشن من یه آدم گناه کار و پر از قرض بودم

تا اینکه یه روز دوستی گفت که چرا با خدا حرف نمی زنی از هر کجا بهانه آوردن ماندن بی جواب تا اینکه نماز بر پا کردم

تمام دردمام رو میدونست اما باز گفتم از بچه گی هم عاشق سالار شهیدان بودم تا اینکه هم میگفتم که چرا خدا نذاشتی روز تاسوا

باشم اگه حتی جزء 72 تن نبود اما آقام رو میدم و فرار میکردم اما میدیدم اونقدر با خودم حرف میزدم که خسته میشدم تا اینکه

یه شب نمازمو واسه آخر شب نگه داشتم و خوابیدم تو خواب یه آقا پیر با ریش بلند و سیمای زیبا که یه چوب دستی داشت از درخت

انگور و تنها نوری بر روی صورتش بود اما قشنگ میدیدمش به من گفت آقا سلام رسوند گفت ما رو دیدن افتخار نیست ما همیشه هستیم و فرزندم مهدی

زنده است و تو میخواهی ما را ببینی که چه من مهدیم مهدی من کاری کن که لیاقت دیداری اونو داشته باشی مهدی من تنهاست و دلش از دست شماها شکسته

من از خواب بیدار شدم ازون پس عاشق آقام مهدی (عج) شدم حالا آقا نگاهم کن پر از درد دیدارم نگاه کن که چقدر از بدی دور شدم حالا همه منو بی اختیار سِّد صدا میزنن

حالا از قرض ام خبری نیست چون از وقتی عاشقت شدم نمیدونم هنوزم چه جوری بدهی 12 میلیونیم حل شد من سِّید حامد که الان پاک و برای ظهورت دارم همه کار میکنم

بسیار آدما که با من حرف میزنن حالا نماز خون شدن آقا چرا پری روز میوه فروش از من پرسید از آقات چه خبر مگه من کیم و من چطوری تونستم

بهش بگم آقام همیشه هست مایم که دوریم چون او غرق ماست و ما غرق خود او بیناست و ما کور که در این همه حضور ما بی حضوریم

یا صاحب زمان ادرکنی




موضوع مطلب :



 
درباره وبلاگ

آرشیو وبلاگ
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 37
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 17647