دارالشفا حضرت ابوالفضل العباس
پنج شنبه 92 تیر 27 :: 9:12 صبح ::  نویسنده : سیّد حامد مصطفوی       

در کتاب معجزات و کرامات ایمه‏ی اطهار علیهم السلام، صفحه‏ی 53، تالیف، مرحوم آقا میرزا هادی خراسانی حایری آمده است که:
چنین فرمود عالم ربانی شیخ مرتضی آشتیانی، از حجهالاسلام استادش حاج میرزا حسین خلیلی طهرانی «اعلی الله مقامه» که گفت:
شیخ جلیل و رفیق نبیل که با همدیگر در درس «صاحب جواهر» حاضر می‏شدیم به ما گفت که یکی از تجار که رییس خانواده‏ی «آل‏کبه» در زمان خود بود، پسر جوان خوش‏منظر و مودب داشت و مادرش علویه‏ی محترمه‏ایست و همین یک فرزند را داشتند، این جوان در کربلا مریض شد و شاید ناخوشی رسید او حصبه «تیفویید» بوده و به قدری سخت شد تا به حال مرگ و احتضار، و فوت کرد و چشم و پای او را بستند، پدرش از خانه بیرون رفته و بر سر و سینه می‏زد، علویه‏ی محترمه مادر آن جوان به حرم مطهر حضرت اباالفضل علیه السلام مشرف و از کلیددار آستانه خواهش کرد که اجازه بدهد شب را تا صبح در حرم بماند، نخست کلیددار قبول نمی‏کرد ولی وقتی علویه خود را معرفی کرد و گفت: پسر من محتضر است و چاره‏ای جز توسل به حضرت باب‏الحوایج ندارم، کلیددار قبول کرد و به مستخدمین دستور داد علویه را در حرم بگذارند بماند.
شیخ جلیل گوینده می‏فرماید: همان شب من مشرف به کربلا شدم و ابدا از جریان حال تاجر «آل‏کبه» و بیماری فرزندش اطلاعی نداشتم، در
همان شب خواب دیدم که مشرف به حرم سیدالشهداء علیه السلام شدم، از طرف مرقد حبیب بن مظاهر علیه السلام وارد شدم، دیدم فضای بالای سر حرم از زمین و آسمان و فضا تماما نورانی و حضرت رسول صلی الله علیه و آله و حضرت شاه ولایت بر تخت نشسته‏اند، در آن اثناء ملکی پیش رفت و عرض کرد:«السلام علیک یا رسول‏الله علیک یا خاتم النبیین» پس عرض کرد: حضرت باب‏الحوایج اباالفضل عرض می‏کند، یا رسول‏الله علویه‏ی عیال حاجی آل‏کبه پسرش مریض است به من متوسل شده، شما به درگاه الهی دعا کنید که حق سبحانه تعالی او را شفاء عطا فرماید، حضرت ختمی مرتبت دست به دعا برداشتند، بعد از لحظه‏ای فرمودند: موت این جوان مقدر است، ملک برگشت، بعد از لحظه‏ای دیگر ملک دیگری آمد و سلام کرد، پیغام به همان قسم آورد.
دومرتبه حضرت رسالت مآب دست به دعا و روی به درگاه بار تعالی کردند، پس از لحظه‏ای سر فرود آوردند، فرمودند: مردن این جوان مقدر است، ملک برگشت، شیخ فرمود: ناگاه دیدم ملایکه‏ی حاضر در حرم یک مرتبه به جنبش آمدند، ولوله و زلزله در آنها افتاد، گفتم: چه خبر شده، چون نظر کردم دیدم حضرت اباالفضل خودشان تشریف آوردند با همان حالت وقت شهادت در کربلا مولف می‏گوید: (جهت اضطراب ملایکه همین است که تاب دیدار آن حالت را نداشتند.)
حضرت عباس پیش آمد و عرض کرد: «السلام علیک یا رسول‏الله السلام علیک یا خیر المرسلین» علویه‏ی فلانه توسل به من کرده و شفای فرزندش را از من می‏خواهد شما به درگاه کبریایی عرض نمایید که یا این جوان را شفا عنایت فرماید و یا آنکه مرا باب‏الحوایج نگویند و این لقب را از من بردارند، چون آن سرور این سخن را به خدمت پیغمبر
اطهر صلی الله علیه و آله عرضه داشت، ناگاه چشم مبارک آن حضرت پر از اشک شد، روی مبارک به حضرت امیر علیه السلام نمود، فرمود: یا علی! تو هم در دعا با من همراهی کن، هر دو بزرگوار روی به آسمان نموده و دست به دعا برداشتند، بعد از لحظه‏ای ملکی از آسمان نازل گردید و به خدمت حضرت رسالت مآب مشرف، سلام نمود و سلام حق سبحانه و تعالی را ابلاغ نمود، عرض کرد، حق متعال می‏فرماید: لقب «باب‏الحوایج» را از عباس نمی‏گیریم و جوان را شفا عطا فرمودیم.
شیخ راوی که این خواب را دیده، می‏گوید: فورا از خواب بیدار شدم، چون اصلا خبری از این قضیه نداشتم، بسیار تعجب نمودم، گفتم: البته این خواب صدق و صحیح است و در این اسراری هست، برخاستم دیدم الان سحر است و یک ساعت به صبح مانده است فصل تابستان بود، روانه به سمت خانه‏ی حاجی آل‏کبه شدم.
مولف می‏گوید: گوینده‏ی قصه آدرس خانه‏ی حاجی مذکور را که در مقابل درب صحن سلطانی می‏باشد، گفتند، و مرحوم علامهالعلماء حاج محمدحسن کبه برادر مرحوم حاج مصطفی کبه از اجل تجار شیعه در بغداد بودند و صاحب خیرات و مبرات بودند در همان خانه منزل می‏کردند، و این جانب در سالهای متمادی در بحث مرحوم استاد حجهالاسلام تقی‏الدین شیرازی با آن مرحوم کمال انس را داشتم.
شیخ گوینده گفت: چون وارد خانه شدم پدر آن جوان را دیدم راه می‏رود میان خانه و بر و سر و صورت می‏زند و جوان را در اطاقی تنها گذاشته‏اند، زیرا مرگش محقق و محسوس بود، و چشم و انگشت پاهای او را بسته بودند، به حاجی گفتم: تو را چه می‏شود؟ گفت: دیگر چه می‏خواهی بشود، دست او را گرفتم، گفتم: آرام بگیر و بیا همراه من،
پسرت کجاست؟ حق تعالی او را شفا داد و دیگر خوفی و خطری بر او نیست، تعجب کرد، به اطاق بیماری که چند لحظه دیگر زنده نخواهد بود و یا آنکه چند دقیقه بود مرگ او را ربوده بود، وارد شدیم، دیدم به قدرت کامله‏ی الهیه جوان نشسته است و مشغول باز کردن صورت خود می‏باشد، پدرش که این حالت را دید دوید او را بغل گرفت، جوان صدا زد که گرسنه‏ام غذا بیاورید، چنان مزاجش رو به بهبودی می‏رفت گویا ابدا مرض و المی او را عارض نگردیده است.
خوشم که جوهر عشق تو در سرشت من است‏
محبت تو همان خط سرنوشت من است‏
گناهکارم و از آستان قدس حسین‏
کجا روم به خدا کربلا بهشت من است‏
ای صفدر میدان شجاعت عباس‏
وی قلزم مواج شهامت عباس‏
خواندی ز ازل درس جوانمردی را
در دامن عصمت و امامت عباس‏

منبع.کتاب در کنار علقمه؛ کرامات حضرت عباس علیه السلام




موضوع مطلب :



 
درباره وبلاگ

آرشیو وبلاگ
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 41
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 17651