دارالشفا حضرت ابوالفضل العباس
دوشنبه 92 تیر 10 :: 5:53 عصر :: نویسنده : سیّد حامد مصطفوی
جناب حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ حسین اثنی عشری، مروج و حامی مکتب اهل بیت عصمت طهارت علیهم السلام طی نامهای از تهران، عاصمة تشیع، نوشتهاند: 6. صبح روز هشتم محرم الحرام سال 1415 هـ، بعد از خواندن روضه در منزلی که در خیابان دولت تهران بود(منزل جناب آقای میلانی، هنگامی که به طرف ابتدای خیابان میرفتم آقا و خانم جوانی گریه کنان نزد من آمدند و از من خواستند که برای خواندن روضه به مجلسی که روز نهم (تاسوعا) دارند بروم. آنان گفتند که ما جزو اقلیتهای دینی هستیم و از گروه ارامنه میباشیم. از ایشان سؤال کردم که شما به چه علت تصمیم به برگزاری چنین مجلسی گرفتهاید؟ گفتند: ما پسری داریم که پنج سال دارد. مدتی بود که وی مبتلا به بیماری خونی شده بود. معالجات فراوانی برای او انجام شد ولی نتیجهای نگرفتیم. چندی پیش اطبا به ما گفتند که این مرض خوب شدنی نیست، و ما را کاملا از بهبودی وی ناامید کردند.چند روز قبل، با همسایه منزلمان که مسلمان است در این موضوع صحبت میکردیم. او گفت: امروز روز اول محرم است. شما نذر کنید که اگر فرزندتان شفا گرفت یک جلس روضة حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام با سفرة اطعام بگیرید، اگر تا تاسوعای امسال حاجتتان را گرفتید همین امسال،وگرنه سال آینده نذرتان را ادا کنید. صبح روز پنجم محرم بود که دیدم فرزندم بعد از بیدار شدن از خواب نشاط و هیجان خاصی دارد از او سؤال کردم که چه شده؟ گفت: نزدیک صبح بود که خواب سیدی را دیدم. پرسیدم اسم شما چیست؟ شخص دیگری گفت که این آقا قمر بنی هاشم(علیه السلام) هستند. (البته خواب طولانی بود که در آنجا مجال نبود که همهاش را بشنوم) و من الان احساس میکنم که شفا گرفتهام و حالم کاملا خوب است. ظاهر او هم به نظر ما تغییر کرده بود و حالات سابق را نداشت. لذا ما همان روز او را جهت انجام آزمایشات به بیمارستان بردیم. جواب آزمایشات تماما سالم بود، برای اطمینان به بیمارستان دیگری نیز مراجعه کردیم جواب آنها هم همان بود، پس از مراجعه به دکتر معالج و نشان دادن جواب آزمایشات با حالت تعجب به ما گفت که این غیر از معجزه چیز دیگری نمیتواند باشد. حال تصمیم به ادای نذر گرفتهایم. ضمنا همان همسایه به من گفت که چون تو ارمنی هستی و مسلمانان ممکن است در مجلستان شرکت نکنند و از طعام شما نخورند. لذا شما وسائل پذیرائی را فراهم کن و به منزل ما بیاور، ما آنها را آماده میکنیم و مجلس را هم در منزل ما بگیرد. و باز به من گفت که برای خواندن روضه هم خودت شخصی را دعوت کن. پرسیدم از کجا؟ گفت به درب حسینیهها یا مساجد برو آنجا شخصی را پیدا خواهی کرد. ما هم بعد از مراجعه به دو یا سه حسینیه یا مسجد، به شما برخوردیم؛ لذا اگر ممکن است فردا به مجلس ما تشریف بیاورید و روضة حضرت ابوالفضل را بخوانید. من نیز قبول کردم و فردای آن روز ، که روز تاسوعا بود، به منزلی که در حدود دو راهی قلهک بود رفتم و بحمدلله مجلس برقرار شد. بعد از مجلس، خانم صاحب خانه که همسایه آن خانم ارمنی بود به من گفت که در این مجلس حدود ده زن ارمنی حضور دارند که به قصد شرکت در مجلس روضة حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام آمدهاند. اللهم ارزقنا زیارته و شفاعته. ? بابا مگر اربابت باب الحوائج نیست؟! سلالة السادات جناب آقای سیدعلی صفوی کاشانی، مداحل اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام از جناب آقای هارونی نقل کرد که گفتند: یکی از عزیزان سقای هیئتی که در ایام محرم (عاشورا) دور میزد و آب به دست بچهها میداد، نقل میکند خدا یک پسر به من داد که یازده سال فلج بود. یکی از شبها که مقارن با شب تاسوعا بود وقتی میخواستم از خانه بیرون بیایم، مشک آب روی دوشم بود؛ یکدفعه دیدم پسرم صدا زد: بابا کجا میرودی؟ گفتم: عزیزم، امشب شب تاسوعاست و من در هیئت سمت سقایی دارم؛ باید بروم آب به دست هیئتیها بدهم. گفت: بابا، در این مدت عمری که از خدا گرفتم، یک بار مرا با خودت به هیئت نبردهای. بابا، مگر اربابت باب الحوائج نیست؟ مرا با خودت امشب بین هیئتیها ببر و شفای مرا از خدا بخواه و شفای مرا از اربابت بگیرد. میگوید: خیلی پریشان شدم. مشک آب را روی یک دوشم، و عزیز فلجم را هم روی دوش دیگرم گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. زمانی که هیئت میخواست حرکت کند، جلوی هیئت ایستادم و گفتم هیئتها بایستید! امشب پسرم جملهای را به من گفته که دلم را سوزانده است اگر امشب اربابم بچهام را شفا داد که داد، والا فردا میآیم وسط هیئتها این مشک آب را پاره میکنم و سمت سقایی حضرت ابالفضل العباس علیه السلام را کنار میگذارم این را گفتم و هیئت حرکت کرد. نیمههای شب بود هیئت عزاداریشان تمام شد، دیدم خبری نشد. پریشان و منقلب بودم، گفتم: خدایا، این چه حرفی بود که من زدم؟ شاید خودشان دوست دارند بچهام را به این حال ببینم، شاید مصلحت خدا بر این است. با خود گفتم: دیگر حرفی است که زدهام، اگر عملی نشد فردا مشک را پاره میکنم. آمدم منزل وارد حجره شدیم و نشستیم. هم من گریه میکردم و هم پسرم گریه میکرد. میگوید: گریه بسیار کردم، یکدفعه پسرم صدا زد : بابا، بس از دیگر، بلند شو بابا! بابا، اگر دلت را سوزاندم من را ببخش بابا! بابا، هر چه رضای خدا باشد من هم راضیم! من از حجره بلند شده، بیرون آمدم و رفتم اتاق بقلی نشستم. ولی مگر آرام داشتم؟! مستمرا گریه میکردم تا اینکه خواب چشمان من را فرا گرفت در آن هنگام ناگهان شنیدم که پسرم مرا صدا میزند و میگوید: بابا، بیا اربابت کمکم کرد. بابا، بیا اربابت مرا شفا داد. بابا. آمدم در را باز کردم، دیدم پسرم با پای خودش آمده است. گفتم : عزیزم، چه شد؟! صدا زد: بابا، وقتی تو از اتاق بیرون رفتی، داشتم گریه میکردم که یک دفعه اتاق روشن شد دیدم یک نفر کنار من ایستاده به من میگوید بلند شود! گفتم : نمیتوانم برخیزم. گفت: یک بار بگو یا اباالفضل و بلند شو! بابا، یک بار گفتم یا اباالفضل و بلند شدم، بابا. بابا، ببین اربابت ناامیدم نکرد و شفایم داد! ناقل داستان میگوید: پسرم را بلند کرده، به دوش گرفتم و از خانه بیرون آمدم، در حالیکه با صدای بلند میگفتم : ای هیئتها بیایید ببینید عباس علیه السلام بیوفا نیست، بچهام را شفا داد!
موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 84
بازدید دیروز: 9
کل بازدیدها: 17565
|
||