دارالشفا حضرت ابوالفضل العباس
چهارشنبه 92 تیر 12 :: 6:39 عصر :: نویسنده : سیّد حامد مصطفوی
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند درس ومشق خود را… باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند… خط کشی آوردم، درهوا چرخاندم... چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
بر سرش داد زدم...
خوب، گیر آوردم !!! صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود... دفتر مشق حسن گم شده بود این طرف، تو کجایی بچه؟؟؟ بله آقا، اینجا همچنان می لرزید... ” پاک تنبل شده ای بچه بد ” " به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند" ” ما نوشتیم آقا ”
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم او تقلا می کرد چون نگاهش کردم ناله سختی کرد... گوشه ی صورت او قرمز شد هق هقی کردو سپس ساکت شد... همچنان می گریید... مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
زیر یک میز،کنار دیوار،
غرق در شرم و خجالت گشتم جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر سوی من می آیند...
تا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله ای،
پدرش بعدِ سلام،
گفت : این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته به زمین افتاده قصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمش، درد سختی دارد،
غرق اندوه و تاثرگشتم
لیک آن کودک خرد وکوچک این چنین درس بزرگی می داد بی کتاب ودفتر ….
او چه اندازه بزرگ به پدر نیز نگفت آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
من از آن روز معلم شده ام …. او به من یاد بداد درس زیبایی را... که به هنگامه ی خشم نه به دل تصمیمی نه به لب دستوری نه کنم تنبیهی *** یا چرا اصلا من با محبت شاید،
با خشونت هرگز... با خشونت هرگز... موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 17643
|
||